امشب هیوا و هاوش اومدن خونمون و شب میخوابن، جاشون رو که انداختیم حس ذوق زدگیشون از غلتیدن روی رخت خواب های نو و خنک منو یه آن برد توی کودکی خودم، وقتی که تابستونا وسایلمو جمع می‌کردم و با آبجی می‌رفتیم خونه عزیز. همیشه شبا موقع پهن کردن رخت خواب کلی برنامه و داستان داشتیم و همه رخت خواب ها رو از کمد دیواری در میاوردیم و خودمون رو بینشون غرق می‌کردیم، واقعا که چه دنیایی بود، چه رهایی ای، چه آرامشی، بیخیال همه چیز و به فکر هیچ چیز بودیم. نهایت دغدغمون این بود که مهمونی میریم خونه خاله بابام مثلا شب زود بر نگردیم تا من بتونم با پسر خاله بابام مکسپین(یه بازی کامپیوتری) بازی کنم. چاله کندن و ایجاد شبکه آب رسانی با قاشق تو باغچه حیاط عزیز، رفتن تو کمد دیواری رخت خواب ها، ساختن خونه با پشتی(نوعی وسیله که به آن تکیه می‌دهند)، نقاشی کشیدن و داستان تعریف کردن عزیز برام و ...

مامانم میگه بچه که بودی همه از دستت عاصی بودن، چون خونه هرکی می‌رفتیم کوله پشتیتو پر کتاب می‌کردی و بقیه باید برات کتاب می‌خوندن یا نقاشی می‌کشیدن، البته اون موقع ها خیلی دوست داشتنی تر بودم و همه با جون و دل اینکارو می‌کردن قطعا!

چقدر خوبه که از یکسالگیم و حتی قبل اون هم فیلم هست، کم هست ولی هست، دیدنشون حس خاصی داره که قابل توصیف نیست، کلا احساس نوستالژیم به نهایت خودش رسیده امشب، برم تا نپریده!